logo
امروز : سه شنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت ۹:۱۱
[ شناسه خبر : ۳۰۸۶۲ ] [ مدت زمان تقریبی برای مطالعه : 12 دقیقه ]
قصه یک ازدواج آسان:

واقع بینی رمز موفقیت یک ازدواج آسان شد

واقع-بینی-رمز-موفقیت-یک-ازدواج-آسان-شد
سرنوشت دانشجویی که در سخت‌ترین شرایط زندگی و شغلی ازدواج می‌کند و با نگاه واقع بینی به موفقیت می‌رسد چرا که اعتقاد دارد ازدواج مانع موفقیت نیست.

به گزارش موج رسا; قصه ازدواج آسان در جامعه ما حکایت یک شعار پرتکراری است که برخی از فرهنگ‌های غلط در میان مردم مانع تحقق آن شده است، شاید اگر پای صحبت روانشناسان که بنشینی از تأثیر ازدواج در آرامش روان و رشد شخصیت فرد در فرایند زندگی مشترک بگویند.

بیشتر بخوانید

اگر کتاب‌های جامعه‌شناسان را بخوانیم قطعا پیوستگی اجتماع را در گرو خانواده‌های موفق اعلام خواهند کرد.

حال اگر به رهنمود‌های علمای دین نیز دقت شود و آموزه‌های قرآن و اهل بیت(ع) بررسی شود جوانان تشویق به تشکیل خانواده بر اساس اصل ساده گرفتن این سنت حسنه شده است اما نکته مهم اینجاست که چرا علیرغم همه گفته‌ها و نوشته‌ها باز هم جامعه ما در موضوع ازدواج آسان به سرانجام نمی‌رسد؟ شاید هم میرسد و چندان در اجتماع بزرگنمایی نمی‌شود که بقیه مردم نیز سراغ همین روش‌ها بروند.

با این حال به بهانه ازدواج آسان باید یک زوج موفق که زندگی خود را در اصل ساده زیستی و با کمترین توقعات از هم، شروع کردند را سوژه گزارش خودم قرار میدادم اما چه کسی را باید انتخاب کنم؟ به نظرم که سوژه سختی است! یک به یک زندگی اغلب افرادی که می‌شد برای تهیه گزارشم سراغشان بروم در ذهنم مرور می‌کنم تقریبا سوژه‌هایی که قطار وار از مقابل چشمانم می‌گذرند در ازدواج آسان نمره قبولی حداقل از نظر من ندارند! 

چرا که به خاطر دارم چه قدر خود را به مشقت و سختی انداختند تا بتوانند مراسم عقد، عروسی خود را همسو با اغلب مردم برگزار کنند و از قافله چشم به هم چشمی‌ها عقب نمانند!

یک لحظه جرقه‌ای به ذهنم می‌رسد بهتر است سراغ همکلاسی‌های دوران دانشگاهم بروم، این‌ها را نیز یک به یک مرور می‌کنم و تنها یک سوژه برایم می‌ماند و به نظرم شنیدن داستان زندگی و ازدواج آسانش خالی از لطف نیست.

این طور شروع کنم، همکلاسی‌‌ام احسان ازدواج کرد دقیقا با همان ذهنیتی که خود برای ازدواجش ساخته بود! اما هیچ کس باور نمی‌کرد با این شرایط آس و پاسی که ذهن‌های تک تک ما شکل گرفته بود بتواند ازدواج کند چراکه به تعبیری نه خانه داشت، نه ماشین داشت و نه حقوق ثابت که حداقل به یکی از این‌ها امیدوار باشیم.

احسان در سال ۹۲ دانشجوی ترم سوم کارشناسی ارشد و جز نمرات الف کلاسمان بود، دانشجوی فعال که کار پایان نامه‌خود را با دقت و جدیت تمام آغاز کرده بود، شاید در ذهن من هیچ موقع نمی‌گنجید فیروزی این‌چنان پا‌پی عشق و عاشقی و ازدواج باشد اما مصمم و سرسخت پیگیر یافتن یک همسر مناسب آن هم خارج از دانشگاه بود، مدام تلاش می‌کرد و خود را این در و آن در می‌زد بلکه بتواند همسر آینده‌اش را پیدا کند.

اما هر چه سعی می‌کرد، نمی‌توانست مورد دلخواه خود را که بتواند با شرایط عجیب او سازگار باشد پیدا کند. هر چه انرژی می‌گذاشت و تلاش می‌کرد به درب بسته می‌خورد. اما ناامید نمی‌شد می‌گفت در عین اینکه کسی باورش نمی‌شود از روستای دورافتاده‌ای توانسته‌ام تا دوره ارشد درس بخوانم و به این سطح برسم بنابراین در رسیدن به ازواج و آنچه را که در ذهن دارم نیز موفق می‌شوم و خدا با من است.

اما ذهنیتش واقعا عجیب و غریب بود، ولی چرا من عجیب می‌گویم؟ شما فرض کنید، یک دانشجوی که از مناطق محروم و دور افتاده در دانشگاه زنجان در رشته ارشد در حال تحصیل است و یقینا کلی برای خود هزینه‌های ریز و درشت دارد، شغلی ندارد که بخواهد امرار معاش کند، سربازی هم که مشمول است و نرفته است. خانه‌ای هم از خود ندارد و خوابگاه تنها پناهگاه او در این شهر است. ماشینی هم ندارد. خانواده پولداری هم که مشخصا ندارد که بتوانند او را کامل تامین کند. مسلما هر چه سرمایه هم داشته باشد خرج کرده تا ادامه تحصیلش را فراهم کند پس حسابش نیز خالی است و نمی‌تواند با پشتوانه آن زندگی مثلا متاهلی خود را بچرخاند بهتر بگویم در زندگی مجردی چنان از فرط نداری خشکش زده و آه در بساط ندارد چه برسد به اینکه بخواهد متاهل شود و مسئولیت تامین معاش زن و فرزند را هم بگیرد! حرفه خاصی هم ندارد که بخواهد از طریق آن، سرمایه‌ای برای خود جمع کند صرفا شاگرد اول کلاس است؛ همین و بس! 

اما در ذهنم مدام این سوال بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود که با این شرایط بسیار بد، احسان چرا به فکر ازدواج است؟ جالب است به دنبال موردی نیز می‌گشت که بسیار کم توقع باشد! مهریه را بسیار پایین بگیرد! خانواده بسیار خوب و صمیمی‌ای داشته باشد، تک فرزند هم که باشد نور علی‌نور است اگر هم نشد آن دختر را خانواده‌اش کاملا حمایت کنند، یعنی تقریبا آن خانواده این پسر را به فرزندی قبول کنند و انگار به جای عروس؛ داماد بگیرند!

به نظر من که چنین خانواده‌ای اصلا نیست و یا اینکه بسیار کم پیدا است و باید چراغ به دست بگیری و پیدایش کنی! اما آخر کدام خانواده پیدا می‌شود که به چنین فرد آس و پاسی همسر بدهد؟ 

همین آس و پاسی‌اش سبب شده بود که هر جا خواستگاری می‌رفت، به او ایراد کار، سربازی، شغل ثابت با حقوق دائم، ماشین، خانه می‌گرفتند و می‌گفتند شاگرد اولی کلاست لای جرز دیوار می‌خورد.

احسان که هیچ یک از معیار‌ها را برای یک ازدواج نداشت با دل شکسته از این خانواده به آن خانواده می‌رفت! و خانواده‌اش را به دنبال خود می‌کشید، جوری شده بود که دیگر از دست او خسته و آزرده شده بودند تا اینکه یک روز به او گفتند: تو باید چندی صبر کنی که شرایطت مساعدتر بشود، درست تمام شود، کار خوب پیدا کنی، حساب بانکی‌ات چرب و چیل شود و به یک وضع ثابتی برسی تا در خانه‌هایی که می‌زنیم، آبرومندانه‌تر و با عزت‌تر باشد تا به قولی راضی شوند دختر دسته گلشان را تقدیمت کنند و زنت دهند!

اما نکته جالب این بود که احسان فردی کاملا مذهبی است، دائما به خانواده می‌گفت: خدا وعده کرده که اگر فقیر باشید و ازدواج کنید خود او شما را بی‌نیاز از همه چیز خواهد کرد و وعده خدا حق است، وقت سررسید وعده خداست و من مطمئنم خدا خلف وعده نمی‌کند. به خاطر همین دائما به درخواست خود که همراه با معیار‌ها و شرایطی بود اصرار می‌کرد و خانواده‌اش را به همراه خود به در خانه‌های مختلف می‌کشانید و هر بار با جمله به جای اینکه دخترمان را به تو بدهیم تا آخر عمر در خانه بنشید بهتر است؛ برخورد می‌کرد! اما از پای نمی‌نشست و در این مسیر همچنان مصمم بود.

تا اینکه بالاخره بعد یک سال و سپری کردن مسیر پر پیچ و خم منازل دختر خانم‌های مختلف و خواستگاری از آنان و شنیدن جواب نه، در بهار سال ۹۳، مورد دلخواه خود را پیدا کرد. 

خانواده‌ای که از لحاظ توقع، در حد بسیار بسیار پایین بودند اما از نظر مادی و مالی، در وضع خوبی به سر می‌بردند! به حدی که هیچ ایرادی از نظر شغل، سربازی، تحصیل، کار، سرمایه، ماشین، خانه به احسان وارد نکردند و فقط ملاک خود را اخلاق خوب، راستگو بودن، امانتداری، صادق بودن و به خانواده اهمیت دادن قرار دادند. 

خانواده همسر احسان خوش اقبال؛ فقط تاکید داشتند که اخلاقت خوب باشد و اگر این یک گزینه را داشته باشی، بقیه امور را خود خدا درست می‌کند. 

من از این موضوع سخت متعجب بودم و باورم نمی‌شد که واقعا خانواده‌ای احسان آس و پاس را به دامادی قبول کنند!

پدر احسان برای اینکه جای پای پسر خود را سفت کند که بعدا خدای نکرده به مشکلات نداری پسرش در زندگی مشترک نخورند، مداوم از عیب‌های نداشتن، خانه، کار و اشتغال پسرش می‌گفت اما خانواده عروس انگار گنجی یافته بودند که به هیچ وجه راضی به از دست دادنش نبودند و هر چه تعریف و تمجید معایب احسان از زبان پدر می‌گذشت، توکل خانواده عروس بیشتر می‌شد و تازه به این پسر هم دلداری می‌دادند! که خدا بزرگ است و نگران نباش و حکمتی وجود دارد که تو به در خانه ما آمده‌ای! هر چه پدر این پسر می‌گفت از خود خانه جدایی ندارد، آنها در جواب می‌گفتند: ما هم از ابتدا خانه نداشتیم و خانه‌ای که الان داریم هم لطف خداست و در چند صباح عمر، خدا به ما نوبت داده تا از این خانه محافظت کنیم و بعد از اتمام عمر در نهایت به دیگران بدهیم و برویم. 

 پدر احسان می‌گفت پسرم کار با حقوق ثابتی ندارد، اما آنها می‌گفتند: اشکال ندارد. خدا خودش کار را درست می‌کند. 

پدر احسان می‌گفت: پسرم مهریه را بسیار پایین در نظر دارد اما آنها و همچنین دخترشان می‌گفتند: اتفاقا ما هم با مهریه بالا بسیار مخالفیم. مهریه خوشبختی نمی‌آورد.

پدر می‌گفت: پسرم هزینه مراسم عروسی آنچنانی را ندارد، خانواده عروس می‌گفت، مراسم اصلا مهم نیست. اصلا بروید به ماه عسل و نیازی به مراسم گرفتن نیست!! 

پدر و پسر از این میزان نعمت خدا که به یکبارگی بر سر او نازل شده بود، بسیار شگفت زده و مات و مبهوت شده بودند و من نیز در تصوراتم نمی‌گنجید که این چنان بخت با احسان یار باشد، یعنی توکل و امید به خدای احسان تا این حد جواب داده!

 دروغ نگویم با خود فکر می‌کردم این آسان گرفتن خانواده عروس برای ازدواج احسان حتما ماجرایی دارد و من بی‌خبرم اما هرچه در اصل موضوع ریز شدم نتوانستم حتی به یک نقطه منفی برسم که دلیل اصرار دادن این دختر به این پسر آس و پاس باشد، بلاخره خدا خواسته بود و این وصلت داشت شکل می‌گرفت.

خلاصه همه شرایط فراهم شد؛ در مدت یک هفته، با آن دختر، احسان ساده‌ترین مراسم عقد و نامزدی را برگزار کرد. و روزگار جور دیگری شد.

احسان در حالی که برای ادامه تحصیل همچنان از روستا به شهر می‌آمد، در این مدت از درآمدهایی که بصورت پاره وقت و اندک از کارهای دانشجویی در می‌آورد، خرج خود را تامین می‌کرد و گاها روسری و تل سر و بزک دوزک برای همسرش می‌خرید. 

درس را که تمام کرد و پایان نامه‌اش را با نمره ۱۹.۸۰ به پایان رسانید و مدرک کارشناسی ارشد را با نمره عالی اخذ کرد برای ادامه زندگی به شهرستان خود برگشت و به طور غیرمنتظره‌ای در قسمتی از دانشگاه با حقوق جزئی مشغول به کار شد و زندگی را با کمترین هزینه‌ها گذارند.

در نهایت بعد از سپری شدن یک و نیم سال از نامزدی یعنی پاییز ۹۴ با مهریه یک جلد کلام الله مجید و مهر السنّه یعنی مهریه حضرت زهرا (س) عروسی کرد در حالی که هنوز همان حقوق ناچیز ماهانه را از دانشگاه دریافت می‌کرد.

شاید در ذهن کمتر کسی بگنجد که یک دختر شهری راضی شود با حداقل‌ترین امکانات زن یک پسر روستایی شود و حداقل‌ترین انتظارات را از او نداشته باشد و یا شاید این دختر چنان با خدای خود امیدوار بود که می‌دانست خودش همه چیز را با دست خودش درست خواهد کرد و نباید هیچ نگرانی از بابت روزی زندگی‌اش، خانه و ماشین و کار همسرش داشته باشد چراکه همین که احسان نامزد کرد به لطف و نظر ویژه خداوند صاحب کار شد. 

و اما این زوج خوشبخت بعد از عروسی پارکینک منزل نقلی پدری احسان (گاها از روستا به شهر می‌آمدند تا به کارهای اداری و دوا و درمان خود برسند خریده بودند)، را با وام ازدواج، تبدیل به یک واحد مسکونی ۳۵ متری کرد و در آن سکونت پیدا کرد.

 پدر احسان برای همراهی خانواده عروسش که نهایت همکاری را با پسر دامادش داشتند، تا مدت‌ها اقساط وام ازدواج این عروس و داماد را تا مدت‌ها تامین می‌کرد.

شاید در ذهن من اینگونه شکل گرفته بود که با خدا بودن احسان، امید و توکلش به خدا کلید بازکردن قفل‌‌های زندگیش بود، چراکه بعد مدتی کوتاه او توانست در آزمون استخدامی شرکت کرده و بعد از مصاحبه تخصصی و در همان شهرستان محل زندگی و اداره مشغول شود و هم‌اکنون هم در آن شغل به سر ببرد.

حالا که احسان و همسر خوشبختش، که پدر و مادر یزدان هم شده‌اند، حقوق کافی دارند، توانسته‌ برای خود و همسر و فرزندش ماشین تهیه کند و ۵ مرحله هم قسط مسکن ملی را واریز کند، خلاصه زندگی‌اش حسابی روی غلطک افتاده و خیلی‌ها مثل من آرزوی زندگی ساده‌اش که با ایمان به خدا آغاز کرد را می‌کشیم!

شاید اگر حوصله می‌کردم و خیلی ریزتر می‌شدم می‌توانستم گزینه‌ای همچون احسان را که زندگی و ازدواج را این چنین ساده گرفت سوژه گزارشم قرار دهم شاید هم هر چه فکر می‌کردم نمی‌توانستم موردی همچون زندگی احسان را بازگو کنم.

با این حال این موردی بود که من به چشم خودم با تمام وجود آن را دیدم و حس کردم که وعده خدا حق است و اگر گفته است فقیر هم باشی ازدواج کن و خدا تو را بی‌نیاز می‌کند، واقعا هم همین طور شد و وعده خداوند صحیح از آب در آمد.

اما باید گفت مشکل جامعه ما در بحث ازدواج در میان توده‌های مردم فاصله گرفتن از اصول اساسی لازم در زندگی مشترک و توجه بیش از حد به ظواهری است که حتی اگر جذاب و زیبا باشد فقط برای یک شب است و از آن جز خاطره‌ای باقی نمی‌ماند.

گزارش از زهرا بیات

انتهای پیام/

فرم ارسال نظر