روایتی در سودای شهادت

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی «موجرسا»؛ در روزهایی که گذشت، تاریخِ میهنمان با حماسهای دیگر رقم خورد. جنگی ناخواسته، اما با ارادهای پولادین، بر این سرزمین تحمیل شد.
بیشتر بخوانید
در این کارزار نفسگیر، جوانان برومند این مرز و بوم، همچون شیران روز و زاهدان شب، در برابر دشمن ایستادند و با ایثار جان، از شرافت و استقلال میهن دفاع کردند.
خانوادههایی بودند که داغ عزیز دیدند، پدران و مادرانی که میوه دلشان پر کشید، همسرانی که یار سفر خود را از دست دادند و فرزندانی که سایه پدر را دیگر بر سر خود حس نکردند.
در میان این غم جانکاه، حلاوت پیروزی نیز موج میزد. پیروزی اسلام و ایران، پیروزی ایمان بر کفر، پیروزی مقاومت بر استکبار بود.
این پیروزی، مرهون دلدادگی جوانانی بود که با عشق به وطن و ایمان به خدا، پا در رکاب شهادت نهادند. آنان که رفتند، نهبرای خود، که برای ما رفتند. برای امنیت امروز ما، برای عزت فردایِ میهنمان. و ما، بازماندگانِ این قافله نور، با قلبی آکنده از غرور و اندوه، یاد آنان را گرامی میداریم و راهشان را ادامه خواهیم داد.
این گزارش، روایتی است از یکی از این قهرمانان، از شهید محمد غفاری، که در کوران جنگ، همچون نگینی درخشید و با شهادتش، فصل تازهای از ایثار را در دفتر تاریخ این سرزمین گشود. داستانی از جنس عشق، ایمان، و مقاومت که بر دل خواهرش سنگینی میکند و بغضی فروخورده را در گلوی هر شنوندهای مینشاند.
در دل شب، در سکوت خانهمان، خاطرهای زنده میشود، خاطره برادرم، محمدم. او که رفت، گویی بخشی از وجودم را با خود برد. محمدم، نه فقط برادر من، که شمع خانواده بود، نور مسجد محل و قهرمانی که عاشقانه برای وطنش جان داد.
اوایل خرداد بود، گرمای تابستان تازه از راه رسیده بود و عطر گلها در هوا پیچیده بود. ۲۲ خرداد، تولد خواهرزادههایم بود، روزی که قرار بود دور هم جمع شویم و شادی کنیم.
دو روز بعد، عید غدیرخم بود، عیدی که همیشه در مسجد محلهمان جشن میگرفتیم. اما امسال، جشن تولد را به همان پنجشنبه، ۲۲ خرداد موکول کرده بودند.
بعد از اینکه از سر کار برگشت، با هیجان گفتم: «محمد، آماده شو، بریم تولد!» محمدم لبخندی زد و گفت: «حاضرم، ولی کاش تولد را به جمعه موکول میکردید. امروز مسجد مراسم داریم و من باید آنجا باشم.»
او همیشه اینطور بود، مسجد برایش اولویت داشت. علاقه او به مسجد، فراتر از یک عادت بود؛ عشق بود. به مادرم گفت: «اگر مشکلی نیست، تولد را صبح برگزار کنید تا من شب به مسجد برسم.»
با اصرار ما، مراسم برگزار شد، کمی بعد محمد به مسجد رفت. شب، هنگام شام، منتظرش بودیم. زنگ زدم: «محمد، نمیآیی؟» صدایش از پشت تلفن شنیده میشد، خسته بود اما با شوق میگفت: «نه، هنوز مراسم تمام نشده. شما شامتان را بخورید. من خودم برمیگردم.»
نصب سیستم صوتی و آمادهسازی مسجد، تماماً بر عهده او بود. او عاشق خدمت بود، عاشق کار برای دین و مسجد. حدود ساعت ۱۲ شب بود که بهخانه برگشتیم. محمدم، خسته اما راضی، در آستانه در ایستاده بود. لباسهایش پر از خاک بود. مادرم با نگرانی پرسید: «محمد جان، چرا اینطوری شدی؟».
با لبخندی که روی صورتش نقش بسته بود، گفت: «مادر مراسم تمام شد، همه رفتند. من مسجد را جارو کردم تا برای محرم آماده باشد.»
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که تلفنش زنگ خورد. بیدرنگ آماده شد و رفت. آن شب، محمد ساعت حدود سه بامداد از خانه خارج شد و دیگر او را ندیدیم.
چند بار تلفنی صحبت کردیم. وقتی به او میگفتیم بیا، میگفت: «میآیم.» اما نمیآمد. تا اینکه سهشنبه شب، ۲۷ خرداد، حدود ساعت ۱۱ شب، دوباره تلفنش زنگ زد. با مادرم صحبت میکرد. خواهرم هم آنجا بود. خواهرم با دلتنگی گفت: «محمد، دلمان برایت تنگ شده، بیا.»
او در پاسخ گفت: «اینجا هم به من میگویند برو، اما نمیتوانم اینجا را تنها بگذارم. خیلی شلوغ است و من باید باشم.»
بعد به مادرم گفت: «مادر، ۱۰ روز دیگر بشمار، انشاءالله رژیم صهیونیستی نابود خواهد شد و ما برمیگردیم و جشن میگیریم.»
او هرگز دروغ نمیگفت. ما هیچوقت از زبانش دروغ نشنیده بودیم. اینبار هم دروغ نگفت، اما خبری که آمد، خبر آمدن او نبود، خبر جسد بیجانش بود.
به مادرم گفته بود: «دوستم میخواهد وسایل برایم بیاورد، قرآنم را هم برایم بفرست.» محمدم هر ماه یک ختم قرآن داشت و فقط چند صفحه از قرآنش مانده بود. انتظار رسیدن قرآنش را داشت، اما قرآن به دستش نرسید.
دوستانش از او میپرسیدند: «تو چند روز است که اینجا هستی، مرخصی بگیر و به دیدن خانوادهات برو.» اما او، که نامزد و همسر نداشت، احساس میکرد خانوادهای ندارد که منتظرش باشد.
به دوستانش گفته بود: «یکی از شما نامزد دارد، تو برو، خانوادهات منتظرت هستند.» به همکار دیگری که همسر و فرزند داشت، گفته بود: «تو برو، خانواده چشمانتظارت هستند.» محمدم نگفته بود که او هم مادر و خواهری دارد که چشم بهراهش هستند.
دو ساعت بعد از آخرین تماسش با مادرم، محمدم شهید شد. وقتی پیکرش را آوردند، او را بههمان مسجدی بردند که عاشقش بود، همان مسجدی که تنهایی جارو کرده بود. او اهل مسجد بود، عمیقاً به مسجد و اهل بیت (ع) ارادت داشت. دو ماه قبل از عید، محمد با مادرم و خانواده به کربلا رفته بود. در حرم ابوالفضلالعباس (ع)، با دستانی که به ضریح گره خورده بود، شهادت را از ایشان طلب کرده بود. خواستهاش برآورده شد و ما ناراحت نیستیم. اشکهایم برای شهادت محمدم نیست، برای دلتنگی است، برای فراق و دوری است.
اما دشمن بداند، محمدم پر کشید، اما جوانان بسیاری هستند که راهش را ادامه خواهند داد. ایران، سرزمینی است که خون میدهد، اما یک وجب از خاکش را به دشمن نخواهد داد.
میدانم که محمد رفت، اما یادش در قلبم زنده است. او رفت تا ما بمانیم، تا ایران بماند. رفت تا پرچم اسلام برافراشته بماند.
اشکهایم برای دوری از اوست، نه برای رفتنش. او به آرزویش رسید، به معشوقش پیوست. اما من اینجا ماندم با خاطراتش و با یادش. میدانم که راهش ادامه دارد، راه جوانان این سرزمین راه کسانی که عاشقانه برای وطن جان میدهند.
محمد جان، دلم برایت تنگ شده اما بدان که هرگز فراموشت نمیکنم. تو همیشه در قلب منی، قهرمان من.
انتهای خبر/