logo
امروز : یکشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۴ ساعت ۸:۰۷
[ شناسه خبر : ۴۶۹۴۴ ] [ مدت زمان تقریبی برای مطالعه : 8 دقیقه ]

رضا شهادت را یک انتخاب می‌دانست

رضا-شهادت-را-یک-انتخاب-می‌دانست
برادر می‌گوید: رضا شهادت را نه یک اتفاق، که یک انتخاب می‌دانست؛ انتخابی آگاهانه و عاشقانه که تنها از دل‌های پاک و جان‌های شیفته برمی‌آید.

به گزارش خبرنگار گروه اجتماعی پایگاه خبری تحلیلی «موج‌رسا»؛ زندگی آرام و روزمره در آن زمان، همچون همیشه در جریان بود؛ روزها با طلوع خورشید آغاز می‌شد و شب‌ها در کنار خانواده و دوستان سپری می‌گشت.

بیشتر بخوانید

در آخر هفته، جمع‌های کوچک و بزرگ برپا می‌شد، عده‌ای در جمع دوستانه، دسته‌ای در کنار خانواده و گروهی هم در خواب عمیق فرو رفته بودند، غافل از خطراتی که به زودی بر سرزمینشان فرود می‌آمد.

یک شبه همه چیز تغییر کرد 

اما یک شب، همه چیز تغییر کرد در نیمه‌های شب بی‌خبر، صدای انفجارها و فریادهای اضطراب‌آلود همه جا را پر کرد؛ بی‌درنگ فهمیدند که موشک‌های صهیونیستی، در قلب تهران و مناطق اطراف، پرواز کرده و فریاد مرگ و ویرانی برآورده‌اند. 

شهر که روزی پر از شادی و زندگی بود، حالا در حالت بی‌پناهی و ترس قرار گرفت صدای بمب‌ها، خیابان‌ها را پر کرده بود.

در شهر زنجان، همانند دیگر شهرها، غم و غصه مهمان شد، دشمن هر روز بر ظلم و ستم خود می‌افزود؛ بی‌رحمانه بر زنان، مردان و کودکان بی‌گناه حمله می‌کرد. 

در این میان، یکی از شهدای این جنگ، پاسدار رضا نجفی بود مردی که همیشه آماده بود جانش را در راه دفاع از وطن و مردم فدا کند که سرانجام در صبح بیست و ششم خرداد، او در برابر حملات ناجوانمردانه دشمن ایستاد و جانانه جنگید، اما در نهایت، با رفتن به سوی آسمان، جاودانه شد. 

او در راه دفاع از خاک کشور، جان باخت و نامش برای همیشه در تاریخ این سرزمین بر بلندای افتخار جای گرفت.

شهید نجفی نماد از فداکاری و آزادگی شد، تا یادآور اینکه در هر سختی، مرزهای عشق به وطن و احساس مسئولیت، آهنین و پایدار باقی می‌ماند.

 

شوق پاسداری در وجودش زبانه می‌کشید

رهبر نجفی، برادر شهید رضا نجفی در گفتگو با خبرنگار گروه اجتماعی پایگاه خبری تحلیلی «موج‌رسا» از صمیمت میانشان و از آن روز حادثه می‌گوید که در ادامه می‌خوانید.

داستان از روزی آغاز شد که برادرم، رضا، پس از سال‌ها تحصیل و فارغ‌التحصیلی از دانشگاه، دل به دریای خدمت سپرد، شوق پاسداری در جانش زبانه می‌کشید و گویی رسالتش را در این راه می‌دید.

 نیاز شغلی بود و هم علاقه‌ای دیرین؛ پس بی‌درنگ گام در عرصه پاسداری گذاشت. 

چهره‌اش پس از پوشیدن لباس سبز سپاه، نورانی‌تر از همیشه به نظر می‌رسید انگار که این لباس، جامه‌ای بود برازنده قامت او.

هر چه بیش‌تر در این مسیر پیش می‌رفت، هدفش روشن‌تر و استوارتر می‌شد خدمت صادقانه، آرمانی بود که در دل می‌پروراند و با تمام وجود برای تحقق آن تلاش می‌کرد. در وادی پاسداری، نه فقط یک وظیفه، بلکه عشقی مقدس را یافته بود؛ عشقی که او را به سربازی فداکار و جان‌برکف برای میهن تبدیل می‌کرد، چه زیباست، یافتن معنای زندگی در راه خدمت به مردم و پاسداری از خاک وطن.

آتش عشق به شهادت، از دیرباز در جان رضا شعله می‌کشید همواره تاکید داشت که نباید شهادت و شهدا را امری دست‌نیافتنی جلوه داد، بلکه باید شهدا را چنان معرفی کرد و شهادت را چنان شناساند که هر کس، در راه اسلام و ایران قدم برمی‌دارد، بارقه‌ای از ایثار و فداکاری را در وجود خود احساس کند.

 او معتقد بود که شهادت، تنها مختص به افراد خاص نیست، بلکه هر کسی که در راه خدا گام بردارد، می‌تواند به این مقام والا دست پیدا کند.

برادرم می‌گفت: «شهادت، گوهر گرانبهایی است که جز به دستان عاشقان دلباخته نمی‌رسد.» او معتقد بود که باید آن‌قدر شهدا را بزرگ داشت و از عظمتِ راهشان گفت که جوانان این مرز و بوم، آرزوی شهادت را در سر بپرورانند و برای رسیدن به آن، از جان و دل مایه بگذارند.

شهادت اتفاقی نیست بلکه یک انتخاب است

 او شهادت را نه یک اتفاق، که یک انتخاب می‌دانست؛ انتخابی آگاهانه و عاشقانه که تنها از دل‌های پاک و جان‌های شیفته برمی‌آید و چه زیبا، اینگونه زیستن و اینگونه رفتن؛ رفتنی سرخ و جاودانه، در راه خدا و برای سربلندی ایران.

چهار یادگار، چهار شاخه گل از آقا رضا به جا مانده؛ سه پسر و یک توراهی که عطر پدر را در رگ‌هایشان دارند نگاهشان که می‌کنی، تصویری از رضا را در مقابل چشمانت مجسم می‌کنی.

 غیرت، شجاعت و عشق به وطن، در وجودشان موج می‌زند آن‌ها میراث‌دار پدری هستند که جانش را فدای ایران کرد.

ما، پیمان بسته‌ایم که راهش را ادامه دهیم راهی که با عشق به وطن، خدمت به مردم و دفاع از ارزش‌های اسلامی، هموار شده است. 

سیاست‌ها می‌آیند و می‌روند، اما عشق به وطن، اصیل و پابرجاست ما برای امنیت و آسایش ایران می‌کوشیم، برای آزادی و سربلندی این خاک، می‌خواهیم کشورمان روی پای خود بایستد، استوار و مستقل مردم ما، ملتی آزادی‌خواهند که با تاسی از امام حسین (ع)، زیر بار هیچ ظلمی نخواهند رفت.

نمی‌خواهیم سرنوشتمان در دست دیگران باشد ما خود، با دستان خود، امنیت و آرامش را به این سرزمین هدیه خواهیم کرد. 

میراث‌دار شجاعت و شهادت برادرم هستیم 

با تمام توان، در راهی که برادرم آغاز کرد، قدم برمی‌داریم ما میراث‌دار غیرت و شجاعت او هستیم و تا آخرین نفس، از خاک وطن دفاع خواهیم کرد.

 برادرم رفت، اما راهش باقی است راهی که جوانان این مرز و بوم، با افتخار آن را ادامه خواهند داد.

درون خانه، پناهگاهی امن و آرام بود؛ سایه‌اش آرامش‌بخش و حضورش، دلگرم‌کننده. 

هرگز صدایش را بلند نشنیدیم و هرگز از محبتش دریغ نکرد با آنکه کم‌حرف بود، اما نگاهش، هزاران حرف نگفته را فریاد می‌زد؛ عشقی خالصانه و بی‌ریا.

روزهای پرالتهابی بود مشغله کاری برادرم و دغدغه‌های کاری ورزشی، دیدارهایمان را کم‌رنگ کرده بود. 

او هم درگیر مسئولیت‌های شغلی و فعالیت‌های ورزشی‌اش بود مدتی بود که به دلیل همین مشغله‌ها، فرصت دیدار دست نداده بود دلتنگش بودم.

عید غدیر بود و در آن روزها، آتش جنگ زبانه می‌کشید با برادرم برای تبریک‌گویی تماس گرفتم صدایش پر از مهر و محبت، تبریک عید را به گوشم رساند. 

در آن مکالمه کوتاه، نتوانستم احساسم را پنهان کنم با صدایی رسا و پر از اطمینان به او گفتم: «ما همه در عرصه میدان هستیم، من و پسرانت، پشت شما هستیم».

در آن لحظه، تمام دلتنگی‌ها و فاصله‌ها رنگ باخت می‌دانستم که او نیز با تمام وجود، حامی و پشتیبان ماست. 

پیوندی فراتر از برادری میان ما بود 

احساس مسئولیت و تعهد، او را به سمت جلو می‌راند و ما نیز با تمام توان، در کنارش خواهیم بود.

 برادرم، مرد عمل بود همیشه در صحنه حاضر بود و از هیچ تلاشی برای دفاع از وطنش دریغ نمی‌کرد.

دوران دبیرستان، ما همکلاس بودیم فراتر از برادری، پیوندی عمیق بین ما شکل گرفت.

 رازدار هم بودیم و بیش‌تر اوقاتمان را با هم می‌گذراندیم صمیمیت‌مان به حدی بود که از ناخوشیِ هم، ناخودآگاه آگاه می‌شدیم، آقا رضا، بهترین دوست من بود.

استرس عجیبی وجودم را فراگرفته بود 

بیست و پنجم خرداد بود، یک روز قبل از شهادتش من در تهران بودم ساعت سه بعد از ظهر، بلیط اتوبوس داشتم به سمت زنجان.

 با وجود اینکه ورزشکار بودم و هیچ بیماری قلبی نداشتم، استرس عجیبی وجودم را فرا گرفت و حالی خاص داشتم‌.

مسیر تهران تا زنجان، ۱۲ ساعت طول کشید در طول مسیر، قلبم انگار تحت فشار بود غم عجیبی داشتم، حسی که نمی‌توانستم توصیفش کنم گویی اتفاقی در حال وقوع بود.

ساعت سه شب، بعد از ۱۲ ساعت ترافیک و شلوغی مسیر، به خانه رسیدم اما آن حال عجیب، رهایم نمی‌کرد خواستم استراحت کنم، شاید بهتر شوم به خواب رفتم،

حوالی ساعت ۶ صبح بود که تلفنم زنگ خورد، عمو بود! همین که جواب دادم، گفت: آقا رضا شهید شد.

دنیا دور سرم چرخید تنها جمله‌ای که توانستم به زبان بیاورم، این بود: خوشا به سعادتش که به آرزویش رسید.

تشییع با پرچم ایران افتخاری بزرگ است 

با پرچم ایران تشییع شدن و شهادت پرافتخارترین نوع مرگ است بزرگ‌ترین افتخاری که نصیب یک انسان می‌شود. برادرم، آرزوی شهادت داشت فقط گفتم: «خوش به سعادتش که به آرزویش رسید برادر جان، خوش به سعادتت که به آرزویت رسیدی!»

آن روز، فهمیدم که حال و هوای سختی که در بیست و پنجم خرداد داشتم، گویی ندای درونی بود که خبر از این اتفاق می‌داد حسی که نمی‌توانستم توصیفش کنم، حالا معنا پیدا کرده بود. 

آقارضا، با شهادتش، به آرزوی دیرینه‌اش رسید و نامش را در تاریخ این سرزمین جاودانه کرد عطر شهادتش، تا ابد در فضای این وطن خواهد پیچید و ما، راهش را ادامه خواهیم داد.

در قلب ایران، سرزمینی که مهد تمدن و شیران است، دلاورمردانی پرورش یافته‌اند که پاسدار ارزش‌های والای این خاک‌اند. این پاسداران، با عشقی بی‌مثال به وطن، ناموس و رهبری، آماده‌اند تا در راه دفاع از این آرمان‌ها، جان خود را فدا کنند و با گام‌هایی استوار به سوی شهادت بشتابند. هیچ دشمنی نمی‌تواند ذره‌ای ترس در دل این شیران ایجاد کند.

 شهید رضا نجفی، یکی از این دلاوران است که با شجاعتی بی‌نظیر و ایثاری وصف‌ناپذیر، جان خود را در راه سربلندی وطن فدا نمود. 

او و همرزمانش، همچون سدی پولادین در برابر دشمنان این سرزمین ایستاده‌اند و با خون خود، از خاک پاک ایران پاسداری می‌کنند. 

یاد و خاطره این شهیدان گرامی باد و راهشان پر رهرو باد.

 

انتهای خبر/

فرم ارسال نظر