logo
امروز : یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت ۵:۴۹
[ شناسه خبر : ۲۸۵۹۰ ] [ مدت زمان تقریبی برای مطالعه : 2 دقیقه ]

روایت باورنکردنی از اسیر گرفتن افسر ارشد بعثی توسط رزمنده دفاع مقدس

روایت-باورنکردنی-از-اسیر-گرفتن-افسر-ارشد-بعثی-توسط-رزمنده-دفاع-مقدس
روایت سردار علی ناصری از هوشیاری رزمنده کرمانی دفاع مقدس در اسیر گرفتن از نیروهای عراق را به نقل از کتاب پنهان زیر باران را بخوانید.

به گزارش موج رسا; به هویزه که رسیدم، از دیدن آنچه که دیدم، دلم به درد آمد. دشمن قبل از عقب‌نشینی، همه منازل و مغازه‌ها و ساختمان‌ها را ویران کرده بود. فقط یک مسجد سالم مانده بود. رفتم به مسجد و خوشحال بودم از اینکه دشمن از هویزه رفته و هم از خرابی‌ها ناراحت بودم. در مسجد با دلی شکسته نماز می‌خواندم که بچه‌های سوسنگرد هم سر رسیدند. پس از جست‌وجوی زیاد، فهمیدیم که دشمن تا نزدیکی سه راهی فتح و بعد از پاسگاه خاتمی عقب‌نشینی کرده‌است.

دشمن را در آن نواحی پیدا کردیم. من و دوستان به طرف سه راهی جفیر رفتیم؛ جاده‌ای که الان مزار شهدای هویزه است. در این حوالی، اتفاق جالبی افتاد. یکی از پاسدارهای کرمانی را که خیلی هم کم سن و سال بود، دیدیم. برایمان گفت: "با موتور می‌رفتم که عده زیادی عراقی جلویم سبز شدند. معلوم شد خدمه توپخانه هستند." میان آنها افسر هم بود. تا مرا دیدند، فریاد زدند:‌ "قف". ایستادم. لباس فرم سپاه تنم بود و می‌دانستم که اگر اسیرم کنند، کارم با کرام‌الکاتبین است.

بلافاصله فکری به ذهنم رسید و به عربی گفتم: "من پاسدار خمینی هستم. آمده‌ام خودم را تسلیم شما بکنم!"هرچه اصرار کردند، سلاحم را به آنها ندادم. یکی از افسران گفت: چرا می‌خواهی تسلیم بشوی؟ گفتم: "من تنها نیستم. نزدیک دویست نفر پاسدار دیگر هم می خواهند خود را تسلیم کنند."

- "جدی؟"

+"والله".

-"از کجا بدانیم دروغ نمی‌گویی؟"

+ "کاری ندارد! دو نفر را با من بفرستید تا جایشان را به شما نشان بدهم."

بلافاصله ستوان و سربازی خواستند بیایند؛ اما من گفتم: " نه! فرمانده شما باید بیاید به بچه‌ها تأمین بدهد." ما پشت سیل‌بند بودیم که آن جوان کرمانی با دو افسر عراقی آمدند نزد ما. فوراً ریختیم و آن دو افسر را بازداشت کردیم. جوان پاسدار کرمانی که ماجرا را برایمان تعریف کرد، من قصه‌اش را باور نکردم و گفتم: "دروغ می‌گویی."  برو با آن دو افسر صحبت کن!

سرگرد یا سروان بود. با او صحبت کردم. دیدم بله راست می‌گوید. آن فرمانده با ناراحتی گفت: "واقعا این بچه خیلی خوش شانس است. باید به او مدال بدهید. خوب ما را فریب داد."

بلافاصله بچه‌ها رفتند و بقیه نیروهای عراقی را اسیر کردند و آوردند.

کتاب «پنهان زیر باران»

انتهای پیام/

فرم ارسال نظر