logo
امروز : شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت ۲۲:۳۱
[ شناسه خبر : ۲۷۲۷۶ ] [ مدت زمان تقریبی برای مطالعه : 7 دقیقه ]
خاطرات شهدا؛

خلبانی که کسی او را در معابر عمومی با لباس نظامی ندید/ خاطرات همرزم شهید نوژه

خلبانی-که-کسی-او-را-در-معابر-عمومی-با-لباس-نظامی-ندید-خاطرات-همرزم-شهید-نوژه
آقا دادا هیچ وقت با لباس نظامی بیرون نمی رفت. دوست نداشت شخصیتش را با آن لباس خلبانی بشناسد. می گفت: من همون سید عبدالله سابقم.

به گزارش موج رسا; آقا دادا هر چند وقت یکبار نامه می نوشت و بیشتر وقت ها هم یک عکس همراه نامه می فرستاد. برای عید نوروز سال ۱۳۵۵ برای همه مان از سن آنتونیوی تگزارس کارت تبریک فرستاد.

وقتی شنیدیم که دوره اش تمام شده و قرار است برگرد، آقام و مادرم تصمیم گرفتیم به استقبالشبروند. وقتی فهمید نارحت شد. گفت: من راضی نیستم شما به زحمت بیفتید. من خودم میام.
همه مان از برگشتنش خوشحال بودیم. چون شنیده بودیم که خیلی از آن هایی که برای آموزش می روند به خاطر سختی آموزش ها از نیمه راه برمی گردند. اما آقا دادا با موفقیت دوره را تمام کرده و با درجه خلبانی برگشته بود. مخصوصا آقا و مادرم خیلی خوشحال بودند از اینکه ثمره کار و تلاش شان میوه داده است. به پسرشان که در زیر پرچم امام حسین و با نان حلال بزرگ کرده بودند، افتخار می کردند و تشکر از خدا از زبانشان نمی افتاد.
آقا دادا برای رسول برادر کوچکمان، یک هواپیما اورده بود که شبیه فانتوم بود. وقتی روشنش می کرد صدای واقعی یک هواپیمای جنگی را در می اورد، بال ایش باز و بسته می شد و حرکت می کرد. یک عروسک هم به شکل سگ برای خواهر کوچکش آورده بود که صدای سگ را در می آورد.
مادرم ناراحت بود اما به روی خودش نمی آورد. از وقتی که آقا داد برای آموزش خلبانی رفته بود، ناراحت بود. هر از چندگاهی می گفت: اگه واپیمایش سقوط کنه چی میشه؟ آقا دادا می دانست که مادرش از خلبانی او ناراحت است. یک روز بعد از برگشتن از آمریکا با خنده به مادرم گفت: مادر نترسیا، اگه هواپیمام طوری بشه، از آسمان سقوط کنم و چیزیم بشه، مثلا مجروح بشم به من درجه میدن.
مادرم ناراحت شد و گفت: این چه حرفیه. خدا اون روز رو نیاره، درجه به چه دردی میخوره.
خیلی از دوستان و آشنایان برای دیدنش می آمدند. یک روز زنگ در را زدند، در را که باز کردم دیدم دوست قدیمی آقا دادا، آقای سید محمد محمودیان از تبریز به دیدنش امده. سلام و علیک کردیم. تعارف کردم تا داخل بیاید. ایشان گفت: به امیر بگو بیاد دم در. گفتم: آقا دادا باید لباس عوض کنه، شما بیایین تو.
آقا دادا هیچ وقت با لباس نظامی بیرون نمی رفت. دوست نداشت شخصیتش را با آن لباس خلبانی بشناسد. می گفت: من همون سید عبدالله سابقم. واقعا به شخصیت وجودی خودش ایمان داشت.
چند روز بعد هم به بندرعباس رفت و با یک ماشین سفید آمریکایی برگشت که روی کاپوتش یک علامت عقاب بود. خودش از آنجا خریده و با کشتی فرستاده بود. یک بار برای دیدن آقای محمودیان هم با همان ماشین به تبریز رفت. بعد هم مرخصی اش تمام شد و به تهران برگشت.
آقا دادا به وسایل و امکانات مادی ارزش زیادی قائل نبود. می گفت خانواده و دوستانم خیلی با ارزش تر هستند از چیزهایی که دارم. خودش بیشتر لباس کهنه می پوشید و لباس های نو را به ما می داد.
یکبار ماشینی را که از خارج آورده بود به من داد و گفت: بیا تو هم برون. من ترسیدم و گفتم: ماشین خارجیه، گرونه. گفت: مهم نیست، داداشم برای من گرون تر از اون ماشینه.
یک روز برای ناهار مرغ پلو داشتیم. به هر نفر مقدار کمی از گوشت مرغ رسید. من آهی کشیدم و گفتم: آخه این چیه؟ این قدر کمه که خوردن یا نخوردنمون هیچ فرقی نمی کنه. کاش مرغ زیاد داشتیم و هر کدوم یه مرغ می خوردیم. تا اینکه یک روز من به تهران رفتم تا آقا دادا را ببینم. او یکی از دوستانش را هم به ناهار دعوت کرده بود. رفتی رستوران بالای برج شهیاد(آزادی فعلی). برای ناهار انواع غذاها را آوردند. گفتم: انگار اشتباه شده. اینجا جای ما نیست. آقا دادا گفت: اتفاقا جای ما همینجاست. مگه نمی گفتی ای کاش هر کدوم یه مرغ می خوردیم. حالا این مرغ کامل برای تو. هر چقدر دوست داری بخور. این کار آقا دادا مثل یک یادگاری برای من ماند. هم از این جهت که می خواست آرزو به دل نمانم و هم از این نظر که ببهماند این آرزوی درستی نیست. چرا که یک نفر نمی تواند یک مرغ را درسته بخورد و مجبور به اسراف می شود.
ساعت ۶ یا ۷ عصر یکی از روزهای مرداد ۱۳۵۸ بود که در پایگاه دوم شکاری بودم. یادم نیست مادرم بود یا پسرداییم که زنگ زد. احوالپرسی کرد و از آب و هوای تبریز پرسید. فهمیدم می خواهد چیزی بگوید و نمی تواند. بعد گفت: محمد، خبر داری چی شده؟
 
گفتم: نه چطور مگه؟
 
گفت: عبالله شهید شده.
 
پرسیدم: امیر خودمان؟
 
گفت: آره الان زنگ زدند و گفتن.
 
پرسیدم: کجا ؟ کی؟ چطوری.
 
جوابش را که شنیدم به سرعت به پست فرماندهی رفتم و پرسیدم: امروز بعدازظهر اتفاقی افتاده؟
 
گفتند: بله یک فانتوم سقوط کرده.
 
پرسیدم: کجا: ماموریتش چی بود؟
 
گفتند: پاوه. امروز دکتر چمران که به پاوه رفته بود از نیروی هوایی درخواست کمک می کند. از پایگاه همدان یک فانتوم برای عکس برداری و در صورت نیاز بمباران محل تجمع ضدانقلاب به سمت پاوه حرکت می کند. سرگرد نوژه به عنوان خلبان و ستوان بشیری به عنوان کمک خلبان از باند فرودگاه take off  می کنند. اما ظاهرا گروه های مسلح گرای پرواز را داشتند، معلوم نیست چطور اطلاعات پرواز لو رفته و به دستشان رسیده بود. هواپیما به محل مورد نظر می رسد و عکس برداری می کند، اما موقع برگشتن مورد اصابت گلوله های پدافند هوایی ضدانقلاب قرار گرفته و در چهار کیلومتری شرق پاوه سقوط می کند. هر دو نفرشان هم شهید می شوند.
من یک ماشین داشتم. سوارش شدم و نمیدانم با چه حالی به راه افتادم. جاده باریک بود و طولانی. یادم نیست کی رسیدم. در خانه سیدفتاح غوغایی بود. نمی دانستند چه کار کنند. پدر و برادرانش را من سوار ماشینم کردم. تعدادی دیگر از فامیل و نزدیکانش را هم یکی از دوستان که ماشینداشت سوار کرد و به طرف همدان راه افتادیم. ساعت ۳ بعداز نیمه شب به پایگاه سوم شکاری رسیدیم و به خانه امیر رفتیم. چند نفر از همکاران، دوستان و آشناهایشان در آنجا بودند. همسرش تا ما را دید داغش تازه تر شد. شیون از خانه به آسمان برخاست. همه منتظر خبری از پیدا شدن پیکر شهدا بودند.
سید فتاح هنوز باور نمی کرد که پسرش شهید شده باشد. دوستان شهید به ایشان دلداری می دادند. اشک هایشان را پاک می کردند و می گفتند: کاش ما جای او بودیم، او رفتنی نبود.
تا صبح همانجا ماندیم. هیچ کس خوابش نمی برد. صبح خبر دادند که محل سقوط معلوم شده و پیگیر انتقال پیکرها هستند. به ما گفتند: که شما به زنجان بروید و مقدمات تشییع را فراهم کنید. به زنجان برگشتیم. فردای آن روز پیکر شهید را با بال گرد به زنجان آوردند. در فرودگاه تشریفات نظامی و مراسم رسمی استقبال و احترام به شهید انجام شد. مردم حتی از مناطق دوردست استان برای مراسم تشییع آمده بودند. پیکر مطهر شهید را در بهشت معصومه(س) زنجان مزار بالا به خاک سپردیم.
 
راوی: برادر شهید خلبان سید عبدالله بشیری موسوی
 
برگرفتهاز کتاب چشم آسمان روشن به قلم فرزاد بیات موحد//ک

انتهای پیام/

فرم ارسال نظر