logo
امروز : جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۴:۰۸
[ شناسه خبر : ۲۱۳۸۳ ] [ مدت زمان تقریبی برای مطالعه : 12 دقیقه ]
در محضر مدافعان حرم/۳۳/ گفتگوی مشرق با همسر شهید نوید صفری/ قسمت چهارم

جوان ۳۱ساله‌ همه معصومین را زیارت کرد

جوان-۳۱ساله‌-همه-معصومین-را-زیارت-کرد-
این ظاهر دنیایی ارتباط ما بود. سه‌شنبه مصادف با عید غدیر بود و ‌برای دوشنبه ساعت ۷ عصر قرار گذاشتند که به منزل ما بیایند. ما هم پذیرفتیم و آمدند.

به گزارش موج رسا; سال ۱۳۹۶، در بحبوحه نبرد سوریه و قولی که سردار حاج قاسم سلیمانی مبنی بر پایان حکومت داعش داده بود، عملیات بوکمال با حساسیت بالایی انجام شد و نتایج بسیار موفقی برای جبهه مقاومت در پی‌داشت. همان روزها، در بین اخبار شهادت مستشاران ایرانی، خبر شهادت نوید صفری که جوانی زیبارو و در آستانه ازدواج بود، بیشتر از بقیه به چشم می‌آمد. 

حالا که بیشتر از سه سال از آن روزها می‌گذرد و همزمان با انتشار سومین چاپ از کتاب «شهید نوید» که روایتی از پدر، مادر، همسر و همرزمان شهید صفری است، فرصت مغتنمی بود برای همکلامی با سرکار خانم مریم کشوری، همسر شهید که اگر چه مدت کوتاهی در حیات دنیایی با شهید نوید زندگی کرد اما به اندازه ده‌ها سال، از او آموخت و با او همراهی کرد. ایشان همچنان شبانه روز به یاد و برای زنده ماندن سیره و روش شهید صفری و همرزمانش تلاش می‌کنند و برای آینده خود نیز همین مسیر را انتخاب کرده‌اند.

آنچه در ادامه می‌خوانید، ‌جهارمین قسمت از این گفتگوی مفصل و طولانی است که ۱۸ اردیبهشت ماه در کتابفروشی آستان قدس رضوی در تهران انجام شد.

 

**: آخرین تصاویری که از آقانوید به جا مانده، در منطقه‌ای است که شباهت زیادی به رمل‌های فکه دارد...

 

همسر شهید: من در آن تصویر احساس می کنم آقانوید همه چیز را پشت سرش گذاشته و رفته. تصورم این بود که وقتی آقانوید در آن مسیر راه می رفته تمام آرزوهایی که به ذهنم آمده را در ذهنش داشته؛ حرف‌هایی که با من می زده و این که چقدر به داشتن بچه علاقه‌مند بوده و در زمان شهادت، تصور مادرشان چه خواهد بود را در ذهنشان مرور می کرده. چون شهدا نزدیک زمان شهادتشان متوجه برخی تغییرات می شوند. آقانوید می گفت: شهدا کم‌کم می فهمند که قرار است شهید بشوند.

**: و کل تصاویر زندگی مثل فیلم،‌ می آید جلوی چشمشان و می رود...

همسر شهید: دقیقا. من هم احساس کردم در آن کانال، قدم به قدم دارد این مسائل را پشت سر می‌گذارد.

**: زمان این فیلم تا شهادت آقانوید چقدر فاصله دارد؟

همسر شهید: دو سه روز قبل از شهادت آقانوید است.

عصر روز ۴ آذر، قرار بود از طرف سپاه بیایند اما گویا پشیمان شدند و گفتند آزمایش «دی ان ای» هم بگیرند و اطمینانشان کامل‌تر بشود. آقاسیدحسن خبردار شده بودند. ساعت ۸ شب بود که همسرشان به من زنگ زد و گفت ما داریم می آییم منزلتان. این را که گفت و قطع کرد؛ از آن حالت آشفته‌شان من همه چیز را فهمیدم و گفتم آقانوید شهید شده! آقاسید هم از طریق دوستانشان مطلع شده بودند. سه چهار روز آخر آنقدر حالم منقلب بود و از خبرهای ضد و نقیض خسته شده بودم که چله زیارت عاشورا به روش آیت‌الله حق‌شناس که خیلی طولانی است را گرفتم و روزی دو باز آن را می خواندم و خدا را قسم می دادم که اگر شهید شده،‌ من بدانم و خبر شهادتش زودتر به ما برسد و دلمان آرام بگیرد. همه‌ش می گفتم: خدا به داد خانواده‌های مفقودالاثرها برسد. گاهی دردهایی به جانم می افتاد و احساس می کردم دارند آقانوید را شکنجه می‌دهند! حس و حال خانواده‌هایی که این شرایط را تحمل می‌کنند، برایم عجیب بود...

**: البته خداوند قبل از هر چیز، ظرفیتش را می دهد...

همسر شهید: بله، بی‌شک. برای من سخت بود که آقانوید را جانباز ببینم. یکی به من گفت ممکن است موج گلوله‌ها آقانوید را گرفته و حافظه‌اش را از دست داده باشد!

**: در آن شرایط هر کسی یک داستان می سازد...

همسر شهید: من دوست نداشتم. برخی همسران شهدا می گفتند ما دوست داشتیم همسرمان از گردن قطع نخاع بشود اما شهید نشود و پیش ما باشد. اما من اصلا حاضر نبودم که دست آقانوید هم تیر بخورد. شهادت هزار برابر از این چیزها بالاتر بود. هر بار، چنین چیزهایی درباره آقانوید می گفتند و من حالم بدتر می شد. من از خدا می‌خواستم خبر شهادت بیاید و ببینم که به آرزویش رسیده. وقتی آدم خاطرات دفاع مقدس و شهدایی که خبری از آنها نبوده را می خواند، متوجه می شود که خیلی سخت است. شرایطی شده بود که بهترین خبر برای من، ‌خبر شهادت آقانوید بود. وقتی آقاسید گفت که می خواهد به منزل ما بیاید، یاد آن جمله‌اش افتادم که گفته بود:‌ «اگر آقانوید شهید شده باشند،‌ خودمان خدمتتان می رسیم.»  با خودم گفتم: حتما آقانوید شهید شده! از آن به بعد دست صبری به سرم کشیده شد و از همان شب آرامش خاصی گرفتم.

**: حاج خانم هم بعد از اعلام خبر آرام شدند؟

همسر شهید: خیر؛ حاج خانم به شدت بی‌تاب بودند. حاج آقا البته غم را توی دلشان می‌ریختند.

**: اما شما صبور بودید...

همسر شهید: خودشان کمک کردند. آقانوید همیشه خودش از من می خواست که اگر شهید شدم، دوست دارم زینبی و صبور باشی و خودش خیلی کمک کرد. من آن لحظه همه‌اش به یاد پدر و مادرم بودم. خیلی برایم مهم بود که پدر و مادرم غصه من را نخورند. حتی در آن ۱۸ روز هم همه‌ش حواسم به آن‌ها بود. می خواستم بدانند که خودم انتخاب کرده‌ام و نمی‌خواهم غصه من را بخورند.

**: این که می فرمایید ۴ آذر است و تا شناسایی در معراج شهدا،‌ باز هم ۴-۵ روز فاصله داریم...

همسر شهید: بله؛ تا پیکر به ایران بیاید طول کشید. ۸ آذر پیکر به تهران آمد. در همین چند روز هم همه فامیل آقانوید از شهر رودبار به منزل مادرشوهرم آمده بودند و در آن حال عزاداری، مهمانداری هم می‌کردند.

**: شما این ۴-۵ روز کجا بودید؟

همسر شهید: من آن شب را به خانواده نگفتم و دوباره به خانم آقاسید گفتم که اگر می شود نیایید بالا و من می آیم کنار درِ منزل. چون می دانم چه می خواهید بگویید و نمی خواهم خانواده‌ام متوجه بشوند. بعد که رفتم پایین و دیدم همسرشان مشکی پوشیده‌اند،‌ فهمیدم. در ماشین نشستیم و گفت: می خواهم چیزی به شما بگویم که دوست دارم روزی درباره آقاسید به من بگویی. گفتم: آقانوید شهید شده؟ ‌گفت: ‌بله... این‌ها به زبان آدم راحت است اما خیلی سخت گذشت. گفت: پیکرش را پیدا کرده‌اند... ناخودآگاه به زبانم آمد که سر دارد؟ گفت:‌ نه... من فقط آن لحظه لبخند آقانوید که می گفت ایشالا شهید بشوم به ذهنم آمد و گفتم خوش به حالش که به آرزویش رسید.

خیلی عجیب بود و فقط لطف خدا بود که به من صبر داد. من از آن وقت گفتم، تمام آرزوهایی که در دنیا از بودن با آقانوید بود را از دلم بردند. اصلا همه چیز برایم مهم نبود. در یک لحظه همه درخواست‌های دنیایی‌ام از بین رفت. فقط برایم مهم بود آقانوید شهید شده و باید هدفی که با هم داشتیم را پیگیری کنم. صبور و محکم باشم و چیزی نگویم که بقیه بخواهند هوایم را داشته باشند. هم آقانوید خیلی حساس بود به این که بقیه دلسوزی من را بکنند. و هم خودم خیلی برایم مهم بود که ترحم نکنند. من رانندگی‌ام خیلی خوب نبود ولی ماشین داشتم. آقانوید خیلی تلاش کرد که من را راننده کند. می‌گفت من دوست دارم خانمم مستقل باشد و از پس کارهایش بربیاید. بدش می‌آمد کسی برای من دلسوزی و ترحم کند. خیلی برایش مهم بود و این ها را به من انتقال داده بود.

می گفت: شهدا بعد از شهادت با حالات خودشان زندگی می‌کنند. شهیدی که گوشه‌گیر بوده، ‌آن سمت هم که برود گوشه‌گیر است و شهیدی که کارراه‌انداز و اهل رفاقت بوده، آن سمت هم همینطوری خواهد بود.

**: در حقیقت نسبتی دارد با زیستشان در این دنیا...

همسر شهید: بله؛ کاملا با همان خلق و خو. آقانوید الان هم همینطور هستند و خیلی کارها را راه می‌اندازد. خیلی‌ها از همکلامی با آقانوید و حضور بر سر مزارشان حاجت می‌گیرند. بارها و بارها شده که دست من را هم گرفته که موجب تعجب بقیه شده.

پیاده‌روی اربعین سال ۹۷ یکی از دوستانم می گفت چون مراسم عقدمان با هم در یک زمان بود، در دلم غصه می‌خوردم که من دارم با شوهرم پیاده‌روی می کنم و مریم تنهاست!... خواب دیده بود که من با آقانوید در حال پیاده‌روی هستید و خیلی هم شاد و خوشحال بودیم. حس کرده بود آقا نوید می‌خواسته به ایشان بگوید من خودم با همسرم هستم و نمی‌خواهد شما غصه بخورید!

**: شما سال بعد به پیاده‌روی اربعین رفتید؟

همسر شهید: بله؛ شکر خدا جز پارسال که به خاطر کرونا، راه‌ها بسته بود، هر سال با دعای آقانوید، قسمت شده که به این سفر بروم. یک سال با یکی از دوستانم رفتم و سال بعد هم با کاروانی که انگار آقانوید جور کرده بود همراه شدم. البته در مسیر پیاده‌روی تنها بودم و فقط تا نجف با آن کاروان رفتم.

**: اساسا شما کجا با آقانوید آشنا شدید؟

همسر شهید: آشنایی دنیایی ما با آقانوید عجیب بود؛ ما اصالتا همدانی هستیم و مادرم هم برای خانم‌ها کلاس قرآن دارند. سال ۸۰ که در آنجا کلاس قرآن داشتیم، خاله ایشان یک سال همسایه ما در همدان بودند. آشنایی و صمیمیتی بین مادر من و خاله آقانوید ایجاد شده بود. خاله،‌ سال ۸۲ به تهران آمدند؛ پدر و مادرم هم سال ۸۹ به خاطر این که همه ما در تهران درس می‌خواندیم، به تهران آمدند. سال ۹۲ خاله آقانوید از طریق همسایه‌ها متوجه می شوند که مادرم به تهران آمده‌اند و هنوز کلاس قرآن را دارند. خیلی پیگیر می‌شود که شماره تلفن مادرم را پیدا کنند که موفق نمی شوند.

سال ۹۵ روز عید غدیر بود که مادرم همدان بودند و یکی از آن همسایه‌های قدیمی را که می بینند، می گویند خانم فلانی دنبال شماره‌ات بود؛ پیدایت کرد؟ می گوید: ‌نه... شماره را می‌دهد و می گوید دوست داشت بیاید کلاس قرآن. مادرم هم خانم احدی را خیلی دوست داشت. سال ۹۵ سه‌شنبه عید غدیر بود. مادرم به خاله آقانوید زنگ زد و حال و احوال کرد و بعد از ۱۵ سال همدیگر را پیدا کردند. خاله، انسان دست به خیری است و دوست دارد دختر و پسرها را به هم معرفی کند. برای آقانوید هم چند مورد معرفی کرده بوده که جور نمی‌شد. بین صحبت‌هایش  از بچه‌ها پرسید و مادرم گفت:‌ بچه‌ها ازدواج کرده‌اند و فقط دخترم مریم ازدواج نکرده و همسر مومنی می خواهد که هنوز به دنیا نیامده!

**: خاله هم که از خدا خواسته پیگیر این موضوع می‌شود...

همسر شهید: خلاصه مشخصات من را می گیرد و می گوید که من هم یک پسرخواهر دارم که خیلی مومن است و به کربلا رفته. آقانوید خیلی اهل زیارت بود. توصیفی که خاله از آقانوید داشت و مادرم انتقال داد این بود که خیلی اهل زیارت است و همه زیارتهایش را رفته؛ به مکه و سوریه و کربلا رفته و خیلی هم مومن است؛ آقانوید سال ۹۰ به سفر عمره رفته بود؛ من هم سال ۸۸ به حج عمره رفتم. شغلشا هم پاسدار است.

مادرم که این را گفت، من چون سر کار می‌رفتم  و مهندسی خوانده بودم همیشه فکر می کردم همسرم یک مهندس خواهد بود. من متولد مهر ۶۵ هستم و آقانوید متولد تیرماه ۶۵ بود. چون دو سه تا تجربه داشتم که خواستگارهای پاسدار با کار کردن خانم‌ها مخالفند، به همین خاطر وقتی که مادرم گفت، گفتم: مطمئنید که مشکلی با کار من ندارند؟‌... گفت: من به مادرش گفتم و مشکلی نبود... آقانوید خیلی هم قد بلند بودند و ممکن بود همسری در قد و قامت من را نپسندند. قرار شد فردایش در تماس مجدد این موضوعات دوباره مطرح شود. آن لحظه به چشمم نیامد که کارها ردیف بشود.

مادر آقانوید که فردایش تماس گرفته بود، گفته بود پسرم دوست دارد خانمش شاغل باشد. آقانوید از این جهت دوست داشت همسرش در اجتماع باشد که وقتی مأموریت می رود، خسته و بی‌حوصله نشود.

**: شما در چه رشته‌ای تحصیل کرده‌اید؟

همسر شهید: من کارشناسی ارشد مهندسی برق و مخابرات را در تهران گرفتم. البته کارشناسی کامپیوتر را هم در اصفهان گذراندم. چون برادرم مخابرات خوانده بودند، دوست داشتم جایی بروم که ایشان کار می کنند. بعد از تحصیلات هم در همان شرکتی که برادرم کار می کرد، ‌مشغول شدم.

این ظاهر دنیایی ارتباط ما بود. سه‌شنبه مصادف با عید غدیر بود و ‌برای دوشنبه ساعت ۷ عصر قرار گذاشتند که به منزل ما بیایند. ما هم پذیرفتیم و آمدند. آقانوید می‌گفت که شهید خلیلی معرف اصلی‌مان بوده و یک واسطه دنیایی هم برای این ازدواج پیدا کرده. ماجرای واسطه‌گری شهید خلیلی برای ازدواج ما هم اینطور بود که...

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد...

منبع: مشرق

 

انتهای پیام/

فرم ارسال نظر