logo
امروز : پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۲۰:۰۳
[ شناسه خبر : ۱۸۹۰۴ ] [ مدت زمان تقریبی برای مطالعه : 8 دقیقه ]

از ریختن آب جوش بر سر گارد سلطنتی تا انداختن مجسمه شاه

از-ریختن-آب-جوش-بر-سر-گارد-سلطنتی-تا-انداختن-مجسمه-شاه
آنجا که نام انقلاب اسلامی می آید، همه بی تدبیری ها، بی مسئولیتی ها، اختلاس ها، منفعت طلبی ها، حزب بازی ها و .... رنگ می بازد و یاد رشادت ها و از جان گذشتگی های کسانی پر رنگ می شود که اگر اغراق نکنیم این روزها برخی از آنها گوشه عزلت گزیده و خاطرات جبهه و جنگ و آرمان های امام و رهبری را مرور می کنند.

به گزارش موج رسا; به نقل از  نه وار نیوز; این روزها کشور ما بیش از پیش یاد سرداران و دلاوران دفاع مقدس را زنده می دارد، این روزهایی که سالروز حمله های شجاعانه سپاه پاسداران به پایگاه عین الاسد و یادآور قدرت جمهوری اسلامی ایران در مقابل دشمنان به ویژه استکبار جهانی است.

همان سرداران و دلاوران پر آوازه ای که بسیاری از آنها بی نام و نشان و گمنام مانده اند اما عروج زیبایشان پرچم مقدس ایران را برافراشته نگه داشته و قطره قطره خونشان حافظ ذره ذره خاک میهمن اسلامی شد.

امروز پایگاه خبری نه وار نیوز، میزبان یکی از این نام آوران گمنامی بود که از همان نخستین روزهای نوجوانی به قول خودش جنگید تا انقلاب اسلامی پیروز شود اما گوویی اعتراضات و اقدامات انقلابی اش علیه رژیم سلطنتی کار دستش داده بود و برای فرار از دست ماموران شاهنشاهی، پناهنده روستای مادری می شود و طعم شیرین پیروزی را به دور از صحنه و هیاهوی شادی آفرین شهر زنجان می چشد.

حاج رمضان احمدی، همان مبارز انقلابی در روزهای کودکی و نوجوانی، به سختی روانه جبهه های جنگ می شود آن هم در 15 سالگی، اما آنجا نیز رشادت هایی دارد از جنس بدر، کربلای 4، نصر 7، عملیات خیبر و مرصاد!

 سه بار زخمی می شود، اما باز هم تا پایان جنگ سرباز خمینی می ماند و برای دفاع از خاک و انقلاب اسلامی تا مرز شهادت می رود.

*حال از زبان خود او می نویسم:

من رمضان احمدی، متولد سال 46 هستم، در زمان انقلاب کم سن و سال بودم اما در سال 1356 قبل از پیروزی انقلاب با بزرگترها در راهپیمایی ها شرکت میکردم، حتی در میدان 15 خرداد که مجسمه شاه در آنجا قرار داشت و به «میدان شاه» معروف بود به همراه افرادی که مجسمه شاه را سرنگون می کردند، شرکت داشتم و این باعث شد گاردیان شاهنشاهی ما را تعقیب کنند و در یک کوچه بن بست ما را با باتوم های برقی کتک بزند.

ادامه می دهد: در بهبوهه پیروزی انقلاب که چند روز بیشر تا پیروزی انقلاب نمانده بود ما از طریق پشت بام بر سر گاردیان شاهنشاهی آب جوش ریختیم و این کار باعث شد خانواده ما را به روستا فراری دادند و در پیروزی انقلاب بنده در روستا بودم .

زمانی که وارد روستا شدیم، تصمیم گرفتیم تظاهراتی تدارک ببینیم و در آنجا هم بیکار ننشستیم و روستایی ها می گفتند شما اولین کسی هستید که وارد روستا شدید و تظاهرات راه انداختید.

ما در روستا شروع به دادن شعارهایی کردیم و این باعث شد روستایی ها هم جمع شوند و روستا به روستا شعار می دادند و این تظاهرات دو هفته طول کشید بعد از آن  22 بهمن رسید وانقلاب پیروز شد.

او یادآوری می کند: روستایی که در آنجا پناه گرفته بودیم از توابع میانه داش بلاغ و سلیمان بلاغی بود که روستاهای مادری بنده ستند.

*شرحی درباره روزهای نخستین پیروزی انقلاب اسلامی:

بعد از انقلاب اسلامی چون اوایل انقلاب بود و هنوز به آن شکل ثبات نبود و مسائلی چون وجود اراذل اوباش و منافقین مطرح بود، پایگاه های مقاومت مانند الان نبود و جوانان هر کوچه سر کوچه با چوب هایی نگهبانی می دادند و به فعالیت های خود ادامه می دادند تا اینکه چند ماه بعد پایگاه های مقاومت تشکیل شد.

از اواخر سال 1358عضو پایگاه مسجد سفینه النجاه شدیم در آن زمان فعالیت پایگاه ها به دلیل رخ دادن مسائل امنیتی بیشتر شامل مبارزه با گروهک های منافقین بود و ما میرفتیم با کسانی که ما بین سبزه میدان و چهارراه انقلاب تجمع می کردند، بحث عقیدتی می کردیم که نهایتا منجر به درگیری می شد.

یکی از وظایف ما در آن زمان که نوبتی انجام می دادیم حفاظت از اماکن مثل حفاظت از پمپ بنزین ها حفاظت از اداره ها و حفاظت از بیت امام جمعه بود تا اینکه جنگ شروع شد.

اما او درباره داوطلب شدنش برای حضور در جبهه اینگونه می گوید: بعد از شروع جنگ به دلیل اینکه سن ما کم بود اجازه نمی دادند ما به جنگ بریم تا یکسال اجازه ندادند و چند بار مراجعه کردم و حتی مادرم را نیز برای وساطت بردم و ایشان از علاقه من به جنگ و جبهه گفتند اما مسئولان اعزام قبول نکردند.

یادم می آید روزی من مراجعه کردم به آقای تقی طهماسبی و آقای طوماری که آن زمان مسئول بسیج بودند در ورودی مزار پایین (چهار راه پایین) که مرکز بسیج بود و گفتم می خواهم جبهه بروم و آنها گفتند بایستید تا خبردار بدیم و سوار اتوبوس شوید ما خوشحال شدیم و ایستادیم، گفتند:« از جلو نظام...» که ما با خرسندی این حرکت را انجام دادیم و بعدش گفتند: « عقب گرد» و ما را از حیاط آن حوزه بسیج بیرون انداختند.

احمدی از جعل شناسنامه اش برای حضور در جبهه هم می گوید: من آن زمان شنیده بودم که برای رفتن به جبهه شناسنامه جعل می کنن و سن رو افزایش می دادند و من هم رفتم شناسنامه را کپی کردم و کپی را دست کاری کردم و سن خودم را افزایش دادم و کپی را بردم دادم و بالاخره موفق شدم هرچند متوجه جعل شدند و چند باری تذکر دادن اما چیزی نگفتند.

*ماجرای زخمی شدنش در عملیات والفجر مقدماتی

او ادامه می دهد: سال 61 در عملیات والفجر مقدماتی (منطقه جنوب، فکه) زخمی شدم، خاک ریز اول را رد کردم و نرسیده به خاکریز بعدی، گلوله به پایم اصابت کرد، خواستم خودم را بالا بکشم که پای بعدی هم گلوله خورد و بیهوش شدم.

بیدار که شدم، دیدم در بیمارستان هستم، ماه ها در دزفول، مشهد و تهران بستری بودم، شنیده بودم عملیات نزدیک است، اسفند سال 62 دوباره رفتم، آغاز عملیات خیبر بود.

*خاطره ای از عملیات خیبر

در آن روزها، آتش می ریختند بر سر بچه ها، از هر دو طرف تلفات زیاد بود، عملیات خیبر بسیار استراتژیک و مهم بود، این عملیات چند مرحله داشت و هدف تسلط بر چاه های نفتی عراق و اتوبان بصره- العماره بود.

مرحله دوم عملیات پنج روز بعد از مرحله نخست بود، چند نفر از بچه ها همان ابتدا زمان پیاده شدن از کامیون ها شهید شدند، جزیره مجنون باتلاقی بود و فقط باید از جاده ها حرکت می کردیم، حین حرکت فهمیدیم تیرباری منطقه را پوشش می دهد.

به ما ماموریت دادند تا آن تیربار را غیر فعال کنیم، من و شهید ناصر اجاقلو و چند نفر دیگر رفتیم تا ماموریت را انجام دهیم و در نتیجه تیربار خاموش شد و نیروها را ثابت کردیم.

فردای آن روز پاتک بزرگی از دشمن خوردیم، این منطقه برای دشمن حیاتی بود، بچه های زیادی شهید شده بودند. ما جزو لشکر 17 علی ابن ابی طالب بودیم.

شهید اسماعیل داعی زنجانی به من گفت :«چند نفر از نیروها مانده؟» گفتم که اکثرا شهید شده اند، به من گفت که «خودت میای بریم ماموریت؟»، گفتم بله، شهید اسماعیل در همان عملیات شهید شد.

 

*گوشه ای از حضورش در عملیات نصر7

او ادامه می دهد: به بهانه عمل جراحی در تهران، مرخصی گرفتم و به صورت فراری در عملیات نصر 7 شرکت کردم.

با شهید منصور سودی به شناسایی رفتم، در آن عملیات عراقی ها خود را شبیه بچه های بسیجی ما کرده بودند و لباس بسیجی داشتند، اما موفق نشدند.

من چون فرار کرده بودم از زنجان فهمیده بودند و به شهید سودی گفته بودند که باید من را برگرداند، شهید سودی به من گفت که فلانی میرویم عقب، عملیاتی داریم، به من گفت که میای؟ منم گفتم بله، بعد برگشتن رفتیم نماز و نهار، گفت بشین اینجا نیم ساعته میام، اما دیگه نیومد، وی مسئول اطلاعات تیپ بود و چند سال قبل پیکر مطهرش پیدا شد.

*عملیات مرصاد آخرین عملیات بود:

عملیات مرصاد آخرین عملیاتی بود که شرکت کردم، تیپ جنوب بودیم و سریعا ما را به منطقه کرمانشاه منتقل کردند، «تنگه چهار زبر»، منافقان با پشتیبانی عراق وارد این منطقه شده بودند، چندتا از شهرهای ما را گرفته بودند، حتی بچه های ما را از پل آویزان کرده و به سرش تیر زده بودند.

در این عملیات ارتش، سپاه و بسیج دست به دست هم دادند و دشمن را شکست دادند، در این عملیات به چند تا از جنازه های منافقان مشکوک شدیم دیدیم همه دختر هستند که کلاه گذاشته اند.

بیسیم های آنها را شنود می کردیم، می گفتند« مریم رجوی خودش کجاست ما رو اینجا رها کرده زیر آتیش».

*افسوس به خاطر شهید نشدن و قطره اشکی که گوشه چشم حلقه زد!

او می گوید: من در طول دفاع مقدس سه بار زخمی شدم و هر بار که زخمی می شدم خوشحال بودم از اینکه به شهادت نزدیک شدم طوری بود که خودم را آماده شهادت می کردم ولی متاسفانه شهید نشدم وقتی حالم بهتر می شد غبطه میخوردم که از شهادت دور شدم.همه رزمندگان آرزوی شهادت داشتند و من هم آرزویم شهادت بود.

انتهای پیام/

فرم ارسال نظر